اگر آن شب صدای انفجار، خانه را نمی لرزاند؛ دخترم آسیبی نمی دید. آن شب همه ی اهل خانه،
خواب بودند و من هم کم کم به خواب میرفتم. که ناگهان صدای انفجار مهیبی از خانه های اطراف به گوش رسید
. صرف نظر از اینکه علت انفجار چه بود، بی اختیار از جا پریدم و به سمت اتاقک دخترم دویدم.
«کوکب»، به صدای بلند، بیش از اندازه حساس بود. سراسیمه در اتاقش را باز کردم و از دیدن صحنه فریاد او شوکه شدم... .
صبح هنگام، در حالی که گوشه اتاقک «کوکب»، به خواب رفته بودم؛ ناله های دوباره اش، مرا به خود آورد. از جا پریدم.
دستانش را به هم فشار می داد و از درد به خودش می پیچید. هر چه بر اندازش کردم، به نتیجه ای نرسیدم.
درمان های دکتر محله هم اثری نبخشید. سه چهار روز بعد، دستان «کوکب» کامل از کار افتاد و ما،
بهتزده خودمان را به کاشمر رساندیم. آنها هم احتمال دادند که در اثر صدای انفجار و ترس کوکب،
اعصاب دستش، آسیب جدی دیده باشد. ولی بی هیچ نتیجه ای، کار درمان، به مشهد کشید.
منبع:محض رضا
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: